رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

unforgettable moments

ناراحتم ....

خیلی ناراحتم .. امروز اولین ایمیل رو که خوندم خبر کلاس بود . اون هم توی مرکز آموزش کرج .  اعصابم خیلی بهم ریخت . 5.6.7.8.9 . یعنی 5 روز باید برم و تو رو نبینم ! . خدایا نمیدونم چکار کنم . از طرفی اگه نرم هم  نمیشه . نه .. من نمیرم . بدبختی توی جاده مخصوص کرج . قبلا تهران بود خیلی بهتر بود . اصلا دارم  دیوانه میشم . اگه بتونم یه گواهی جور کنم که مریضم و نرم خیلی خوب میشه . ولش کن  مثل کلاس انژکتور  یا 207 اینقدر نمیرم تا دوره توی رشت برگزار بشه .... ...
29 آبان 1390

Its all because of you

Its all because of you That all my dreams come true You are always there to brighten my day and make me happy in your own special way You dont know how much I care Whenever you need me I will be there No body is special for me except you I love you so much and its really true . ...
26 آبان 1390

بابا جونی

سلام امروز به یاد گذشته ها افتادم و توی سیستم عکسهای گذشته رو میدیدم . عکسهای یک ماهگیت . یادت ؟! خیلی کوچیک بودی و نمیتونستی سرت رو نگه داری و کلا چیز زیادی بلد نبودی . یادش بخیر . زمان چقدر زود میگذره . گاهی وقتها دلم برای اون روزها و قیافه اون موقع تو تنگ میشه . هر چند که خیلی سخت بود و تو نمیتونستی حرف بزنی و منظورت رو به ما بفهمونی اما قشنگ بود . تمام لحظه های با تو بودن برای من قشنگ . حتی شب بیداری هاش .... ...
25 آبان 1390

عیدتون مبارک

سلام عزیزم . فردا عید سید ها ست . و امسال هم مثل پارسال برای تو یه کارت خوشگل درست کردم . با کمک خاله فرنوش . که یک سکه هم روش می چسبونم و هدیه میدیم . ...
23 آبان 1390

تلویزیون !

سلام پسر مامان . امروز 22/08/90 قرار بود تو بری تلویزیون البته شبکه باران مال رشت ولی خب رفتیم اونجا تو بدون من که تو نرفتی . من باهات اومدم و اونجا به عنوان تماشاچی نشستی. البته با کلی منت و خواهش . بعد که ضبط برنامه شروع شد تو اولش اون بچه ها رو با تعجب نگاه میکردی . بعدش مجری داشت حرف میزد که تو یه دفعه داد زدی مامان ! فکر کن ! صدات ضبط شد دیگه ... بعدش من هی بهت میگفتم ساکت ولی تو کاملا موذیانه میگفتی " ههمممم " هی یک دقیقه به یک دقیقه " هههممم " که دیگه من هم مجبور شدم ببرمت بیرون . خلاصه این بود ماجرای تلویزیون رفتن تو . اگه یه کم طاقت میاوردی برنامه تو هم شروع میشد . خلاصه من هم راهنمایی که بودم رفته بودم رادیو توی یک مسابقه شرکت ک...
22 آبان 1390

به من نگو...

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد؟؟؟ مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم؟؟؟ بگو معنی تمرین چیست؟؟؟ بریدن از چه چیز را تمرین کنم؟؟؟ بریدن از خودم را؟؟؟ ...
21 آبان 1390

امروز روز بدی هست ..

سلام پسرم . الهی برات بمیرم . امروز صبح زود بیدار شدی و هر کاری کردم نخوابیدی . موقع رفتن خیلی گریه کردی و اعصابم خورد شد و هنوز هم اعصابم خورده . خیلی گریه کردی و من هرکاری کردم آروم نشدی و قانع هم نشدی . به این دل وامونده من افتاده بود که تو امروز اینجوری میشی . نمیدونم چرا به دلم افتاده بود . پنج شنبه از ساعت 12 ظهر پیشت بودم و خونه مانی نی موندیم تا جمعه غروب که امیر اومد و با هم رفتیم شهر بازی . میدونستم که وقتی دو روز پیشت بمونم تو دوباره هوایی میشی  و جدا شدن ازت سخت میشه ! الهی من برات بمیرم . بخدا باور کن من برمیگردم پیشت . میدونم که تو این چیز ها رو درک نمیکنی . یه وقت پیش خودت فکر نکنی که مامان تو رو تنها میذاره . من ع...
21 آبان 1390

شمشیر

سلام عسل مامان . دیروز با هم رفتیم پیش خاله فرنوش و عکس گرفتیم . طبق معمول تو باز هم بد اخلاق بودی و هی نق زدی . اما خب بالاخره یه چند تایی عکس خوب شد . امروز خیلی کار دارم و فقط برای نمونه این عکس رو برات میزارم . تا بعد .... ...
17 آبان 1390

تغییر قالب ! دیشب و بارون !

سلام بانجو ! دیروز هی بهت میگفتم بانجو  بعد تو با تعجب منو نگاه میکردی و گفتی " من رهامم " . مامان واسه جونت بمیره ...   بالاخره قالب وبلاگ رو عوض کردم . قشنگه نه ؟! به قول تو که " وااای ی ی ، چه خوشکله ! " دیروز غروب موقع رفتن خونه اینجا سیل اومد و بعدشم ترافیک وحشتناک . مجبور شدم کلی راه رو پیاده بیام و خیس آب شدم و همه جا رو آب گرفته بود . خیلی بد بود . خلاصه تا رسیدم خونه ی مامان ساعت 8 بود . بعد امیر اومد دنبالمون و ساعت 10 رفتیم خونه که ترافیک کمتر بشه . طبق معمول با امیر سر تلویزیون دعوا گرفتی و پیروز شدی . ما دیگه خوابمون گرفت و تو بیدار بودی . ساعت 2:30 منو بیدار کردی و تا چشمام رو باز کردم دیدم رفتی نخود ه...
16 آبان 1390

جمعه

وااااای ی ی ... یه عالمه نوشتم و همش پرید . ولش کن  دیگه حوصله دوبارخ نوشتن ندارم . فقط خلاصه میکنم . دیروز یعنی جمعه ساعت 10 از خواب بلند شدی و گفتی آقا شیره بزار ... خب منم برات کارتون گذاشتم و برات صبحانه آوردم : نون + پنیر + گردو + چایی { که در تصویر نیست } + تخم مرغ . این هم تصویر صبحانه دیروزت : بعدش کلی بازی و شیطونی کردی و من هم هر چی گفتی باهات راه اومدم و تو هم دیگه روت زیاد شد و همش میگفتی برم بالای سکو  و با چاقو ها بازی کنم . منم گفتم نمیشه . بعدش تو با من قهر کردی و رفتی توی سالون گریه کردی و بعد از چند دقیقه اومدی و گفتی " چرا زدی منو ؟ هان ؟ " ای بابا . من که تو رو نزدم ! من جوابت رو ندادم و تو این جمله ر...
14 آبان 1390